کوچیکتر که بودم؛ فکر میکردم بعد از گذروندن دوره کرونا و بردن خبر مرگ اطرافیانم برای هم، دو سال بیرون نرفتن از خونه و آزار دیدن از صمیمی ترین دوست هام و یک دوره ی کشنده ناراحتی و غم و زخم، هیچ چیز دیگه اونقدری که باید من رو شگفت زده یا بر انگیخته نمیکنه؛ و درست فکر میکردم.
روزهای زیادی گذشته، سرعت زمان غیر قابل باوره، و من هنوز هم پشت این صفحه ی سفید نشستم و تایپ میکنم و این بار ناخون هام یکمی بلند تر هستن و صدای تق تق شون هر ازگاهی هوشیارم میکنه. دارم مینویسم. خلاصه ای از روزهایی که اینجا ثبت نشدن این میشه که ترک کردم؛ این بار من. رفتم به دبیرستان، درسهای انسانی رو با نمره های قابل قبول پاس کردم، داستایفسکی های بیشتری خوندم، به اهنگهای ناشناخته تری گوش دادم، نامه نوشتم، شکستم، فرار کردم، با آدمی حرف زدم که هیچ وقت فکر نمیکردم یک روز بتونم عضله ی تنار کف دست چپش رو ببوسم ؛ حالا میتونم. سال یازدهم با حدود یک ماه غیبت در طول سال تموم شد، بدون اینکه امتحان روانشناسی بدم یا بسته ی عجیب الخلقه ی تماماً کاغذی ای که قرار بود بعد از یکی از امتحان ها بالاخره به دست صاحبش برسونم رو از توی کمدم در بیارم؛ جنگ شد. تمام برنامه ها از بین رفت، اینترنت ها محدود شد، تصمیم گرفتم به کتاب خوندن برگردم؛ طوری که یک زمانی توی وبلاگی با آمار بازدید باینری پست گریزی به سوی کتاب تابستانه و پاییزی ؛ مینوشتم.
و حالا من اینجام؛ با بدترین مقدمه ی ممکن برای نوشتن یک پست با موضوع چالش کتابخوانی به سبک خودم و بدجوری به این بخش از تابستون علاقه نشون دادم، چون اگرچه جنگه و گرمه و دور، خسته، آزرده و بیخوابم؛ اما هنوز از خرید های عجیب غریب خوشحال میشم، هنوز کلمه پیدا میکنم و هنوز کتابهایی هستن که میخوام بخونم؛ بنویسم؛ و دوست بدارم.
˖ 𔔁 ֪ 𝇃𝇂𝇄 ܻ 𝂅