- mitiā,~*
- پنجشنبه ۲۶ بهمن ۰۲
یک نویسنده هیچ وقت به تعطیلات نمیره. یا داره مینویسه، یا راجب نوشتن فکر میکنه.
بچه ها، هیچ ایده ای ندارم چه بلایی سر وبلاگا میاد. صرفا، دوتا پست پیش نویس اینجارو منتشر کردم، امیدوارم اخرین نوشته های اینجا نباشن. برای نامه ی فدایت شوم و سخن آخر زوده. اگر خواستید اون دوتا بچه رو بخونید ]:
اولین باری که دیدمش خیلی کوچیک بودم. انقدر کوچیک که وقتی رفتم توی خونشون و عروسک های سگ زیر میزهاشون رو دیدم فکر کردم سگ واقعین. با خودم فکر کردم (خیلی نترسه که زیر میز عسلیشون سگ نگه میداره)
احتمالا توی اولین نگاه ازم متنفر بود، یک دختر بچه بودم. با پیرهن زرد روشن پسرونه که روش طرح تراکتور داشت. موهام درست شبیه الان کوتاه بود، توی مشتم تخم دایناسور داشتم، یا درواقع، اون شکلات های بادومی که شبیه تخم دایناسور و رنگی رنگی بودن.
دفعه های بعدی که رفتم خونشون فهمیدم یک مشکلی هست. ولی خیلی ساکن تر از بقیه ی ادمایی که رفته بودم خونشون بود. اون زمان چند ساله بود؟ اواخر دهه چهارم زندگیش؟ به هر حال، هنوز میتونست راه بره. میتونست بره دستشویی. میتونست به لیوان روی میز تلوزیون اشاره کنه و بگه (داره میوفته!) قبل ازینکه سه راهی خیس شده اتصالی کنه و جرقه هاش ادم رو بترسونه. هنوز جوون بود. واقعا جوون. اما از چشمهاش معلوم بود که قرار نیست خیلی دووم بیاره.
اولا بهم میگفت دختره. مامانش (مامان غازه) توی حیاط خلوت کوچیکش بادمجون سرخ میکرد. سبزی تفت میداد، کتلت درست میکرد. همیشه بوی غذاش تا پنجره ی اتاق خاله هام میومد. خاله هام از ولی کوچیک تر بودن، خیلی کوچیکتر. همسن الان من. میرفتیم خونه ی ولی و مامانش بهمون شکلاتای فرانسوی و کارت پستال های بوستون رو میداد. چند باری هم نوه هاش رو دیدم، دوقلو بودن، جاسمین و یاسمین. هر دوتاشون یک اسم داشتن، با ابروهای پرپشت و موهای مجعد تا روی شونه. هیچ وقت لباسهایی که توی قاب عکس همیشگی روی اپن مامان غازه تنشون بود رو از نزدیک ندیدم؛ ولی هیچ وقت توی ذهنم بدون اونها نبودن. لباسهای قرمز پر رنگ با یقه های مجلسی و تور قرمز. یادمه ولی میگفت (این احمقا همش سر صدا میکنن)
همه چیز خیلی کند بود. خیلی طول کشید تا من پنج ساله برم کلاس چهارم. ولی برای " افلیج " شدن ولی مدت زمان خیلی سریع و تندی بود. مامان غازه مینالید اما با حوصله روی تخت مینشوندش، دستگاه خاکستری رنگ با پایه های پلاستیکی عجیب غریبش رو به کمرش وصل میکرد و کمکش میکرد بلند شه، راه بره، بنشینه توی حموم و بعد زانوهاش رو ماساژ میداد و باخودش میگفت هیچ وقت راه میره؟
بابای ولی مهندس بود. خواهراش هم مهندس شدن. داداشش هم مهندس شد. همشون رفتن آمریکا، مامان غازه هم میخواست باهاشون بره. منتظر قبول شدن ولی توی یه دانشگاه مطرح بودن.
ولی قبول میشد، بیست و چند سالش بود که حتی چمدونش رو بست، کفش هاش رو واکس زد، کراواتش رو اتو کرد و منتظر مدرکش شد.
و بیست و چند سال طول کشید.
ولی هیچ وقت بورسیه نشد، چمدون هارو پرتاب کرد، لباسهارو از پنجره ریخت بیرون، به امریکا فحش داد، به دانشگاه، به مقاله ی ۱۰۰٪ عالیش. انقدر فحش داد و به در و دیوار مشت زد که به سختی میشد فهمید همون آقای مهندسیئه که هفته قبل بود. شبیه دیوونه ها شده بود. بعد افتاد گوشه ی خونه و هزاربرابر اون مشت و لگدهارو به درونش زد. دوماه بعد دست و پاش خواب میرفت. نه ماه بعد دستش بی حس شده بود. یک سال بعد تشخیص داده شد که ام اس گرفته. بیست و چند سال بعد مرد.
به همین سادگی. مرد. درحالی که اخرین سالهای زندگیش رو صرف چرت و پرت ترین آرزوهای زندگیش میکرد. ارزوی تکون دادن شصت پاش، چرخوندن کتفش، رقص گردن مرغی، دریبل زدن توپ بسکتبال. آرزو میکرد بتونه بره دستشویی، ارزو میکرد بشینه توی دستشویی های عمومی و کثیف کنار بازار میوه. آرزو میکرد برگرده به بیست و چند سال پیش و به جای مشت زدن به اینه ی کمد به صورتش مشت بزنه و بگه امریکا به دردی نمیخوره وقتی مرده باشی. یا بدتر. افلیج باشی.
ولی مرد. پنجاه و چند ساله بود که مرد اما درست شبیه بیست و چند سال قبلش فکر میکرد. حرف میزد. نگاه میکرد. هنوز یاسمین و جاسمین پر حرف بودن، هنوز مامانش دستگاه قطور خاکستری رو به کمرش وصل میکرد. هنوز دراز میکشیدم روی کاناپه خونشون و به سقف نگاه میکردم تا بفهمم چه حسی داره. اونوقت بهم میگفت (احمق. به جاش انگشتای پات رو تکون بده.)
آرزو میکرد که از پله های خونه بره بالا و بتونه اتاق طبقه بالارو برای اخرین بار ببینه. موهاش سفید میشد و پوستش پف میکرد. میگفت هیچ وقت دوست دختر نداشته و قسم میخورد. میگفت (هیچکس پیدا نمیشه دو کلوم با من حرف بزنه! این اخبارو میبینی؟ از برم. همیشه یه حرفو میزنه.) بعد میگفت (الان باید غلت میزدم پشتمو میکردم بهت ولی نمیتونم!) حتی به سختی لب هاش رو تکون میداد. مامان غازه سوپ رو میریخت توی حلقش و به این فکر میکردم که ولی گنده تر از این حرف ها بود. آینه رو میگرفتم جلوی صورتش تا خودشو ببینه و میگفت (این من نیستم که!! ریش و پشماش رو ببین سن باباتو داره!!)
خیلی زنده بود. عاشق این بود که یک بار دیگه کیک و شیر بخوره، بدون اینکه از گوشه لبش بریزه بیرون. عاشق این بود که دست مامانشو بگیره. دستای مامانش خیلی نرم بود، پیر بود اما مرطوب و سرحال.
وقتی ولی مرد پونزده سالم بود. سر صبح دیدم ماخا داره توی تلفن پچ پچ میکنه. بعد نگاهم کرد و گفت (ولی رو بردن بیمارستان.) منم بهش گفتم (خودم میدونستم که.) بعدش شلوار مشکیه رو پوشیدم و تیشرت بنفشه. رفتم سمت خونه ی مامانی تا کتابکار زبان پسرخالم رو پس بدم. خونه ی ولی دیوار به دیوار خونه ی مامانی بود.
ولی توی یک لحظه مرد. با یک برگه ی آچهار. روی دیوار خونشون. یک عکس از بیست و چند سالگیش و یک ربان مشکی کنارش. رفتم زیر سایه بون جلوی درشون و به عکس خیره شدم. با خودم فکر کردم این ولیئه؟ یا برای سالگرد باباشه؟ با اینکه ا ولی زیر عکس نوشته شده بود. با یک بیت شعری که خودش نوشته بود. با خودم فکر کردم نه این ولی نیست. ولی رو بردن بیمارستان.
بعدش ولی مرد. دیگه هیچ جا نبود. جرئت نکردم برم خونشون و به جای خالیش اون گوشه ی خونه کنار بخاری و تخت درازش نگاه کنم. جرئت نکردم با این کنار بیام که دستگاه خاکستری رنگ عجیب غریبش رو جایی جز کنار خودش بیینم. جرئت نکردم برم توی خونشون وقتی صدای اهنگ های غمگین افتخاری میومد و سکوت. آدم پولدارها حتی گریه نمیکردن.
دیگه هیچ وقت نرفتم خونشون.
یک سال و نیم بعد از اینکه ولی رو گذاشتن زیر خاک و با بیل های کج و معوج و کثیف روش خاک ریختن و بالاخره قبول کردم که ولی حتی اگر زنده بود هم دیگه نمیتونست بیرون بیاد، گم شدم. گم شدم و فقط ادرس خونه ی مامانی خاطرم بود. انگار ولی میخواست برای اخرین بار دعوتم کنه خونشون. خونمون فقط یک بلوار با خونه ی ولی فاصله داشت. یک خیابون. ولی راه رو پیدا نکردم. زنگ خونشون رو زدم و مامان غازه با جوراب شلواری و پیراهن نخی بلندش در رو باز کرد. لباسش زرد روشن بود. شبیه همون لباسی که اولین بار توی خونشون تنم کردم. چشمهای آبی و درشتش با حیرت و خوشحالی بهم خیره شده بود. زیر چشمم کبود بود و فرم مدرسه تنم، کیف سبز لجنی م روی دوشم بود و به این فکر کردم که برم تو؟
(گم شدم. میشه به مامانم زنگ بزنم؟)
رفتم توی خونه. بوی خونه میومد. نه بوی عطر و نه بوی غذا. بوی پارچه های کتونی روکش مبل میومد و تلوزیون یک فیلم ترکی پخش میکرد و انگشتهام موقع گرفتن شماره بدجوری میلرزید. جواب نداد. مثل همیشه.
(برات قرمه سبزی و دلمه بیارم؟)
ایکاش میگفتم آره. کاش برای اخرین بار دستپخت مامان غازه ای که هر روز بهت غذا میداد رو میخوردم. کاش زیر نور پنجره های تمام قد سالن میموندم و هیچ وقت شماره ی ماخا رو به مامان غازه نمیدادم. کاش وقتی کیف دستیش رو برمیداشت و میگفت بیا بریم نمیرفتم. کاش به اطراف خونه خوب نگاه میکردم. کاش میپرسیدم (دستگاه ولی کجاست؟)یا شاید (ولی کجاست؟) اما فقط روی پاهام بند شدم و به جورابای سفید و گشادم نگاه کردم و ارزو کردم زودتر برم خونمون. زودتر پیدا شم.
کاش اخرین باری که از راهروی تمیز و نورگیر خونتون رد میشدم نفس عمیق تری میکشیدم. گلهای رز رونده مامان غازه رو ناز میکردم. کاش بغلش میکردم. کاش وانمود نمیکردیم که تو نمردی و ما دیگه به هم متصل نیستیم.
هر هفته از کنارش رد میشم؛ اما دیگه هیچ وقت اون خونه رو ندیدم.
بعد از مدتها، از تریبون دراگون فلای، سلام !!
هیچ ایده ای ندارم از اون دورانی که هر روز پست میذاشتم، از مدرسه و سریال ها و کتابهام حرف میزدم و کلی بهمون خوش میگذشت تا الان چند نفر هنوز توی بیان زنده ن، ولی خب. خیلی خوشحالم که دراگون فلای برگشته و میتونم دوباره با این آدرس براتون پر حرفی کنم. دلیلی که به این آدرس نورانی و قالب خامه ای برگشتیم چی میتونه باشه؟ خب؛ به نظر میاد میتسوری وارد دوره جدیدی شده باشه که دلم میخواست این شکلی شروع بشه. روشن، زیبا، پرشور.
دوران " on shore " به کندی و تاریکی موج های دریا کنار شن های ساحلِ نصفه شب گذشت. انگار تموم اون دوران شبیه قیر سیاه و چسبوکی بود که واقعا همینقدر زمان برد تا از بدنم شسته بشه. ترس ها، درد ها، سرخوردگی ها و ناراحتی ای که توی قلبم احساس میکردم واقعا تهوع آور بود. البته؛ منظورم این نیست که الان توی قلبم ندارمشون. فرق این میتسوری با میتسوری دوسال پیش چیزی نیست به جز امید و انگیزه ای که برای روزهام دارم. نه بدون سیاهی ها. بلکه با تک تکشون، و به نظرم همینه که به این نتیجه رسیدم اینجارو شیری، صورتی و سبز کنم. دیگه از بدبختی هام متنفر نیستم، بلکه دوستشون هم دارم و میخوام باهمدیگه خوش بگذرونیم. (صدای تشویق حضار)
اگر بخوام از شرایط فعلی میتسوری حرف بزنم و روزمره گویی کنم باید بگم روزهای خوبین، از وسط بدترین روزهای ممکن. آدمهایی رو دارم که باهاشون حرف بزنم و خوشحال باشم و همین برام کافیه که با انگیزه و لبخند کتاب هام رو بخونم و تحول عظیم جدیدی که سه چهار روزی میشه توی زندگیم راه افتاده شب خوابیدن و صبح بیدار شدنه. (میتسوری به مدل ماه ها از بهار تا همین هفته هر شب تا صبح بیدار بود) و درسته که زندگی آخر شب واقعا کیف میداد، اما اینکه کله ی صبح بیدار میشم هم مزه خودش رو داره. مثلا امروز بوی بارون میومد و هنوز خورشید نزده بود که بیدار شدم و به نظر ملاتونین های بدنم هماهنگ با احساسات و شور و شعفم به نقطه ی تعادل رسیده بودن و گذاشته بودن پنج ساعتی بخوابم. انگیزه م راجب اینکه چرا انقدر خوشحالم بماند، اما نکته مثبت بعدی اینه که سر چشم و هم چشمی و حسادت به زندگی پیخوش روز اولی که سر صبح بیدار شدم تصمیم گرفتم پادکست سر صبحی رو امتحان کنم؛ اغلب وقت پادکست گوش دادن رو ندارم چون کارهایی که انجام میدم خیلی سریع و غیر قابل مچ با گوش دادن چیزی هستن؛ ولی خب... دو سه تا پادکست سر صبحی گوش دادم و از قضا قالب جدید هم که اسمش "خامه" ست حین گوش دادن به یکی ازین پادکست ها درست شده. شاید بپرسید چه پادکستی؟ پادکست رخ ،زندگینامه هیتلر _ صد در صد مچ با رنگ قالب _
اما راجب شرایط نوشتاری وبلاگ، اگر یادتون باشه حدود ده ماه پیش من یک پست گذاشتم و اعلام کردم که ایوای مامان جون میخوام برگردم و بنویسم. ولی همونطور که دیدید گفتن همانا رفتن همانا. درنتیجه تصمیم گرفتم بیخیال هرچی ده ماه پیش گفتم بشم و برگردم سراغ همون گزافه گویی تا نوشتنم بیاد. اولین پستی هم که میخوام باهاش شروع کنم خوندن کتاب زمستانی و نقد و بررسیشون همینجاست. ( توی حاشیه بگم که من خیلی وقت پیش اون طرف توی یادداشت های زیر زمینی مشغول یک پست همینطوری شدم و حدود بیست جلد کتاب خوندم و براشون کلی نظر و اینا نوشتم و همشون توی یک پست بودن. بعدش چیشد؟ یک روز اتفاقی حذفش کردم و تا اخر عمرم بابت این سوختم. چون مفید ترین پست زندگیم بود و اه. امیدوارم طی دوماه باقی مانده از زمستان به خوبی جبران کنم اون گند رو. )
پس توی لیست پست های اینده (البته اگر هنوز کسی اینجا هست...) منتظر یادداشت های کتابی میتسوری باشید. بعدا براتون بیشتر هم حرف میزنم و باید بگم چندتا پست پیشنویس شده هم از کلمه هایی که گفتید تا باهاشون بنویسم اینجا هست که شاید منتشرشون کنم و شاید نه. فعلا باید برم فلسفه بخونم چون نمیخوام دوباره خوابم رو به هم بزنم. امیدوارم همه چیز خوب پیش بره D:
پونزده سالم که بود؛ اصلا راجب پونزده سالگی فکر نمیکردم. روزا میومد و میرفت و به همه چیز اهمیت میدادم جز پونزده سالگی. اما حالا؟ با تموم وجودم آرزو میکنم که ای کاش میتونستم یکی از هزارتا داستانم رو اینطوری شروع کنم: پونزده سال که بودم ...
سلام، هیچ ایده ای ندارم چرا اسم پست اینه حالتون چطوره؟
ازونجایی که بیان نسبت به قبل شبیه قبرستون شده برام، بلا نسبت فعالین عزیز، به این نتیجه رسیدم که یکمی بیشتر بنویسم، که البته نمیخوام محتوی صرفا روزمره باشه، ولی ازونجایی که مدت هاست جز روزمره چیزی ننوشتم یکمی سخت بنظر میرسه. پس چی؟ میخوام از شماها کمک بگیرم (چقدرم که زیادیم TT)
میخوایم یه کاری کنیم: شما بیاین و برام سه تا پنجتا کلمه ی داستان خیز _ دوباره میتسو و کلمه سازی های نامفهوم _ بگین. چمیدونم، مثلا شاهزاده، جنگ، عشق، قصر یا همچین چیزی. اگر کاملا به هم مرتبط نبودن هم هیچ اشکالی نداره. بعد من چیکار میکنم؟ تلاش میکنم روزی که داشتم رو بگنجونم توی یک داستان که عناصرش کلماتی که شماها توی کامنتا گفتین باشه. اینطوری هم خلاقیت به خرج دادیم هم تلاش کردیم بنویسیم هم به روزمره م یه ربطی داشته و بی ایده نمیمونم. نظرتون چیه؟
* لطفا هر تعداد که به ذهنتون رسید برام ولمه کامنت کنید و اصلا مهم نیست اگر تکراری شدن. ممنون !! ♡`
×.°~
صبرکن! فکر میکنم هنوز آسمان را به یاد دارم. در برابر دستهای شفافت که بالا برده و چیزی در دور دست را با آن انگشت لاغر و شکننده ات نشان میدادی؛خاکستری و مهآلود مینمود. گمان میکنم هرجا که پا میگذاشتی همین میشد. با آن لبخند بلا تکلیف و کجات، درحالی که پاهای کشیده ات بدن ظریفت را حمل میکردند، هرجا که میدیدمت، گوشه ای ایستاده بودی و انگار تمام رنگهای دنیارا به خودت جذب میکردی و در یک آن، هرچه احساس و شادی بود در چشمهای خاکستری ات رنگ میباخت. آدم اگر در جمع مینشست هیچ وقت متوجه وجود تو نمیشد، تو گوشه ای میایستادی و معذب تر از همیشه ات برای مردم دست تکان میدادی و چنان احساسی غریب جمعیت درحال خوش و بش را در بر میگرفت که اگر به جادو اعتقادی نمیداشتم، هرگز اهمیتی برای آن لحظات خاکستری قائل نمیشدم. اما وقتی به آن قاب سیاه و سفید و مبهم نگاه میکنم که در عکس، دامنهای پف دار به دور پاهای درشت و سفید رنگ بانوان اشرافی حلقه زده اند و ملّاک ها با چشم هیزی در جمعیت، نوشیدنی به دست میرقصند، چیزی وجود دارد که به وضوح همه ی آن حرکات و انسان هارا پوچ میکند. چیزی که احساسات را میکِشد و قورت میدهد. جثه ای نحیف با بازوانی لاغر که استخوان هایش از زیر آستین های حریر پیراهنش هم پیداست. تو. کنار ساعت پاندولی، درحالی که دستهایت را دور خودت پیچیده ای و با خستگی لبخند میزنی، لبهای نازک و بی رنگت شبیه به قطره ای که از میان شیار های خاک راه به جاده ها باز میکند میماند که انگار هرگز برای آن صورت ساخته نشده اند، چشمهای درشت و پلک های صورتی، گونه هایی که گلگونی آنها به خودی خود رنگ باخته است و از آن تنها هاله ای از کک و مکهای بی جان زیر چشمهایت به جا مانده است. ایکاش انقدر دقیق جزئیات صورتت را به یا نداشتم! آن رد زخم کج و معوج از دوسالگیات، ابروان بوری که بالای چشمهایت برای به هم رسیدن تقلا میکردند، مژه هایت! آن چند لاخ موی فری که بالای پیشانی ات خود نمایی میکرد و دوست داشتم با دست هایم گرهشان را باز کنم. فکرکنم تعداد خالهایت را هم به یاد دارم، وقتی تن آرام و ظریفت را بدون آن پیراهن و شلوار همیشگی به روی تخت به نمایش میگذاشتی، استخوان های دندهات که برای دیده شدن حتی از زیر لباس هم سمج بودند.
یوو~ میناسان <`:
وقتی بعد مدتها برای نوشتن توی وبلاگ رسمیت پنل رو باز میکنی، بدترین شروع ممکن این متنیئه که اینجا نوشتم. اما باکی نیست. امروز توی یکی از کتابهام خوندم که یکی از دلایل اصلی writer's block کمالگرایی نویسنده و تاکیدش روی بی نقص بودنه و من مدت طویلی از نوشتن توی این وبلاگ دوری کردم، پست هام رو پاک کردم و از نوشته هام متنفر شدم چون میدونستم بی نقص نیستن و حتی سراسر نقصن. اما دوباره اینجام، بعد مدتهای مدیدی که نمیدونم چند روز شده، و میخوام دوباره بنویسم. نه صرفا برای ثبت احوال و گزافه گویی های لذت بخشی که به هیچ دردی نمیخوردن. بلکه برای این اینجام که به خودم قول دادم درست بنویسم. بهتر از قبل بنویسم. با فکر بنویسم. برای این ازینجا دوری کردم که به خودم یاد آوری کنم وبلاگ نویسی برام چطور بود، یک چیز ارزشمند! نه پنلی که اواخر گاه و بیگاه بازش میکردم و از هر دری مینوشتم و کلماتم دیگه معنا نداشتن. وبلاگ نویسی این نبود و من خودم رو از اینجا دور کردم و توش ننوشتم تا به یاد بیارم چرا یک وبلاگ درست کردم و در به در دنبال خواننده هایی برای متنهام گشتم. برای نوشتن چه چیزی؟ و چرا؟
باید رو راست باشم. این رفتن کمکی به نوشتنِ بهتر نسبت به قبلا هایی که درست مینوشتم نکرد. فقط من رو از انجام یک کار اشتباه و بیهوده دور کرد که اون هم چرت و پرت نوشتن توی وبلاگم بود. چون من همیشه دلم میخواست وبلاگ متعادل و دوست داشتنی ای بوجود بیارم اما بعد از مدتی خودم گند زدم توی فضای وبلاگ، اون رو قاطی بخش احمقانه ای از زندگی واقعیم کردم که بعد از مدتی وبلاگم برام هیچ فرقی با بقیه ی وبلاگ هایی که وقتی میبینی میگی اه چه بیخود نداشت. و این سخت من رو اذیت میکرد، پس دست از ادامه ی این کار کشیدم. اگر چه نتیجه ی مثبتش فقط کمتر شدن و از بین رفتن اون نکات منفی بود اما چیز بهتری به من اضافه نشد. دست کم هنوز نشده و من همچنان داستان هام رو گم کردم، کلماتم شبیه به حباب هایی میمونن که به محض لمس شدن میترکن و دیگه نمیشه باهاشون داستانی رو ادامه داد. انگار از دستم فرار میکنن، چه داستانها و چه کلمه هایی که زمانی بهترین دوست های من بودن.
این شد که فهمیدم حالا حالاها اون داستانهایی که توقع دارم بیرون بیا نیستن و نوشتنشون کار منی که به این روز افتادم نیست. اما با این حال برگشتم به این پنل، تا اینهمه پرحرفی کنم و در نهایت بگم که میخوام بنویسم. نه به خوبی بقیه ی افراد معدودی که هنوز اینجان و نویسندگی میکنن و نه مثل داستانهایی که توقع دارم اینجا پدید بیان. قطعاهنوز به اون درجه نرسیدم و اگر چه این موضوع من رو اذیت میکنه اما دست روی دست گذاشتن فقط بهم احساس احمقانه تری میده. پس برگشتم تا بهتر از قبل بنویسم، سازمان یافته تر و خلاصه، رو به پیشرفت باشم. اگرچه کوچیک و ناچیز اما، همین تغییرات مثبت همیشه بهتر از درجا زدنن.
پینوشت) اینجارو کوبیدم و از اول ساختم. مطمئن نیستم با چی شروع کنم و حتی مطمئن نیستم که ازین صدو چهل و هفت نفر چندتاشون هنوز به بیان سر میزنن. آدمهای قبلی هنوز اینجان؟ کسی هنوز به خوندن چنین مطالبی اهمیت میده؟ پس خوشحال میشم زیر این پست بیاین تا حرف بزنیم و ببینیم معرفی کتاب براتون جالب تره یا فیلم. چون به گمونم دلم میخواد یک چالش راه بندازم..