×.°~
صبرکن! فکر میکنم هنوز آسمان را به یاد دارم. در برابر دستهای شفافت که بالا برده و چیزی در دور دست را با آن انگشت لاغر و شکننده ات نشان میدادی؛خاکستری و مهآلود مینمود. گمان میکنم هرجا که پا میگذاشتی همین میشد. با آن لبخند بلا تکلیف و کجات، درحالی که پاهای کشیده ات بدن ظریفت را حمل میکردند، هرجا که میدیدمت، گوشه ای ایستاده بودی و انگار تمام رنگهای دنیارا به خودت جذب میکردی و در یک آن، هرچه احساس و شادی بود در چشمهای خاکستری ات رنگ میباخت. آدم اگر در جمع مینشست هیچ وقت متوجه وجود تو نمیشد، تو گوشه ای میایستادی و معذب تر از همیشه ات برای مردم دست تکان میدادی و چنان احساسی غریب جمعیت درحال خوش و بش را در بر میگرفت که اگر به جادو اعتقادی نمیداشتم، هرگز اهمیتی برای آن لحظات خاکستری قائل نمیشدم. اما وقتی به آن قاب سیاه و سفید و مبهم نگاه میکنم که در عکس، دامنهای پف دار به دور پاهای درشت و سفید رنگ بانوان اشرافی حلقه زده اند و ملّاک ها با چشم هیزی در جمعیت، نوشیدنی به دست میرقصند، چیزی وجود دارد که به وضوح همه ی آن حرکات و انسان هارا پوچ میکند. چیزی که احساسات را میکِشد و قورت میدهد. جثه ای نحیف با بازوانی لاغر که استخوان هایش از زیر آستین های حریر پیراهنش هم پیداست. تو. کنار ساعت پاندولی، درحالی که دستهایت را دور خودت پیچیده ای و با خستگی لبخند میزنی، لبهای نازک و بی رنگت شبیه به قطره ای که از میان شیار های خاک راه به جاده ها باز میکند میماند که انگار هرگز برای آن صورت ساخته نشده اند، چشمهای درشت و پلک های صورتی، گونه هایی که گلگونی آنها به خودی خود رنگ باخته است و از آن تنها هاله ای از کک و مکهای بی جان زیر چشمهایت به جا مانده است. ایکاش انقدر دقیق جزئیات صورتت را به یا نداشتم! آن رد زخم کج و معوج از دوسالگیات، ابروان بوری که بالای چشمهایت برای به هم رسیدن تقلا میکردند، مژه هایت! آن چند لاخ موی فری که بالای پیشانی ات خود نمایی میکرد و دوست داشتم با دست هایم گرهشان را باز کنم. فکرکنم تعداد خالهایت را هم به یاد دارم، وقتی تن آرام و ظریفت را بدون آن پیراهن و شلوار همیشگی به روی تخت به نمایش میگذاشتی، استخوان های دندهات که برای دیده شدن حتی از زیر لباس هم سمج بودند.
بین ملحفه های سفیدی که نسبت به تو شیری بودند دراز میکشیدی و لمس کردن خط ران پاهایت تا به زیر شکمی که میترسیدم پوستش آنقدر نازک و بی رنگ باشد که خون زیر خود را به نمایش بگذارد چه دلنشین بود! خم میشدم و پشت زانوهایت را میبوسیدم. آرزو داشتم بین این شب بیداری هایی که نامش را نمیتوان معاشقه گذاشت، یک بار هم که شده نفسات را به شماره بیاندازم. اما تو، با آن جسم نحیف و کشیده، همیشه بی حال تر از آنکه میلی بالاتر از خاراندن پشت گردنت داشته باشی به نظر میرسیدی و به گمانم همین طور هم بود. آنقدر ساکت بودی که هربار صبح با ترس اینکه ترکم کرده باشی لای ملحفه ها پیدایت میکردم؛ نفسی راحت میکشیدم. انگار هر لحظه ممکن بود از همان آسمانی که به پایین پرت شدی، بالا روی و غیب شوی. یا شاید هم تنها رنگِ پریده پوستت چنین افکاری را در ذهن من میکاشت و هیچ تقصیر آن احساسِ غریب بین نفس های آرامت نبود.
هنوز به یاد دارم. آنروز که اشک از چشمهایم جاری بود و صورتم را خیس میکرد، تو را در پس کوچه های بازار ماهیگیر ها کنار کشیدم و با وجود واهمه ای که چهره ام سر صبح بر دل مادرم میانداخت، تو ساکت و سرد به من چشم دوختی. بعد از آنکه گریه هایم قفسه سینه ات را خیس و مشت هایم شانه هایت را کوفته کرد، تنها نگاهی به کفشدوزک زندانی بین موهایم انداختی و با دستت آزادش کردی، کفشدوزک که میپرید تمام داستان طولانی مرا با یک کلمه اتمام بخشیدی، بندازش.
هفته های بعد، وقتی که از خونریزی جانی در بدنم نمانده بود و دیگر جز در چشمهایم، فرقی با تو نمیکردم خبری از تو نشد. مادرم انگار از ماجرا بو برده بود، بردارهایم دور اتاق میچرخیدند و شعری دراز میخواندند. کشیش به درخواست مادرم رو به رویم بود و برای زنده ماندن و شاید بیشتر از آن، برای بخشیده شدنم دعا میخواند. هر لحظه از آن ظهر طولانی و گرم که میگذشت بیشتر به باور هایم شک میکردم و احساسی شبیه به مرگ از درون به من چنگ میانداخت. وقتی بعد از مدتها توانستم روی پایم بایستم و راه بروم، اولین جایی که آمدم بازار ماهیگیر ها بود. بوی شور دریا و لاشه ماهیها ریه ام را پر میکرد و من به دنبالت بین قایق ها چشم میگرداندم، و تو آنجا نبودی. این را پیرمرد غواصی با اکراه گفت.
راستش را بخواهی، حالا که فکر میکنم حق داشتی. تو، با آن صورت استخوانی و بی رنگت، چشمهای پوچ و موهایی که به زور کوتاه میکردی؛ هرگز برای پدر شدن اماده نبودی. حتی در آستانه سن سی سالگی ات آنقدر لطیف و دست نخورده به نظر میرسیدی که در اغوش گرفتن نوزادی ناچیز هم میتوانست تورا بشکند، قلب و روح کریستالی ات را.
بعد از آنکه گم و گور شدی، به گمانم دیوانگی ات به من سرایت کرد. هوایِ پیدا کردنت از سرم نمیپرید. از آن روزها این را به یاد دارم که روزی سارافونی آبی نفتی و گشادی بر تنم کردم، سر ظهر بود که بی توجه به آه و فغان مادرم با همان یک سارافون و ساکی از چرم پوسیده خانه را به خیال پیدا کردنت ترک کردم و راهی بندر شدم. تمام راه، با وجود شوقی که به سبب حماقتم برای پیدا کردنت در من میجوشید، شبیه به دیوانه ای دور تا دورم را چشم چرخاندم و پاییدم که یک وقت، همان اطراف، لا به لای تخته پاره ها پنهان نشده باشی و من جایی که هنوز تو ماندی را به دنبال خودت ترک نکنم.
به دنبالت که افتادم، خیال اینکه گوشه ای فرار کرده ای تا من پیدایت کنم عقل از سرم پراند. شاید هم پیش از آنکه خیال به سرم بیوفتد عقلم را از دست داده بودم. به یاد دارم سوار کشتی شدم و روی عرشه ایستادم، کلاه حصیری ام را به زور با دستم روی سر نگه داشته بودم و در دور دست، تا چشم کار میکرد آبیِ خالص دریا بود. اگر آنقدر شور و شوق نمیداشتم باید از رنگش متوجه میشدم که تو هرگز از آنجا نگذشتهای. چشمهای تو عمرا آنهمه رنگ را، بی آنکه در خاکستریِ محض و پوچ عنبیههایت غیب کند، تحمل نمیکرد. اما خب، تقدیر اینطور رقم خورده بود، به گمانم، چون فکر میکردم تمام سرنوشتم هستی، تصمیم داشتم تمام دریاهای دنیارا به دنبالت بگردم. کم بیراه هم نبود. سرنوشتم در همان آبی عمیق رقم میخورد اما هیچ یک از لحظات آن را؛ با تو سهیم نبودم. شاید باز هم جادوی تقدیر بود که من را به هوایت تا آن سر اقیانوس کشاند، بی آنکه به این فکر کنم که تو، با آن ترس نازکی که هر لحظه در چشم هایت میدوید، هرگز توان پا گذاشتن به آن دریا و سفر کردن درش، به امید اینکه به دنبالت بیایم را، نخواهی داشت.
گذر روزها در کشتی به راحتی داستانی که در جزیره کوچکمان پشت سر گذاشتم نبود. خصوصا که من پولی برای سفر نداشتم و به جای آن با مشقت بسیاری که داستانش گفتنی نیست در کشتی کار میکردم و هزینه سفرم را صاف میکردم. مشکل این مسئلع این بود که درین بین از من سو استفاده میشد، حتی گمان میکنم که در بعضی کشتی ها ده برابر آنچه خورد و خوراکم بود از من بیگاری کشیدند و جای اعتراضی هم نبود، دردی بود که برای پیدا کردنت به جان خریده بودم. برای همین هم بیشتر روز ها در سفر دریایی دور و درازم را مشغول تفکر در خاطرات گذشته ام بودم، مرور داستانمان آنقدر در ذهنم پر و بال میگرفت که حتی خودم هم دیگر قابلیت تشخیص آنچه واقعا رخ داده بود و آنچه در خیالاتم رقم میزدم را نداشتم. شب ها در بین ننوی کهنه ای که بوی عرق و ماهی میداد به تو فکر میکردم و صبح ها، زیر آفتاب تیز و نگاه های منزجر کننده مسئول نظافت، آرزویت میکردم. هیچ وقت نفهمیدم داستان عشق ما چطور آنقدر جدی شد، آنقدر که برایت دست به چنین کارهایی زدم!
آنچه از خاطراتمان به یاد دارم، نسبت به آنچه بین ما گذشت و رقم خورد، مختصر مطلبی بیش نیست. هفتم سپتمبر ۱۹۱۰ بود که برای اولین بار دیدمت، البته پیش از من؛ این تو بودی که من را دیدی. کنار نهر کوچکی که از کنار مزرعه ی هاورز میگذشت نشسته بودم.دامنم را بالا زده و پاهایم را درون آب خنک و زلال تکان میدادم. باد گرم تابستانی موهای فرم را درهم میپیچید و میدانستم پشت سرم گره میخورند. بیست و یک سالم بود و
* این متن هرگز به پایان نرسید و در همین نقطه، نیمه کاره باقی ماند.