اولین باری که دیدمش خیلی کوچیک بودم. انقدر کوچیک که وقتی رفتم توی خونشون و عروسک های سگ زیر میزهاشون رو دیدم فکر کردم سگ واقعین. با خودم فکر کردم (خیلی نترسه که زیر میز عسلیشون سگ نگه میداره)
احتمالا توی اولین نگاه ازم متنفر بود، یک دختر بچه بودم. با پیرهن زرد روشن پسرونه که روش طرح تراکتور داشت. موهام درست شبیه الان کوتاه بود، توی مشتم تخم دایناسور داشتم، یا درواقع، اون شکلات های بادومی که شبیه تخم دایناسور و رنگی رنگی بودن.
دفعه های بعدی که رفتم خونشون فهمیدم یک مشکلی هست. ولی خیلی ساکن تر از بقیه ی ادمایی که رفته بودم خونشون بود. اون زمان چند ساله بود؟ اواخر دهه چهارم زندگیش؟ به هر حال، هنوز میتونست راه بره. میتونست بره دستشویی. میتونست به لیوان روی میز تلوزیون اشاره کنه و بگه (داره میوفته!) قبل ازینکه سه راهی خیس شده اتصالی کنه و جرقه هاش ادم رو بترسونه. هنوز جوون بود. واقعا جوون. اما از چشمهاش معلوم بود که قرار نیست خیلی دووم بیاره.
اولا بهم میگفت دختره. مامانش (مامان غازه) توی حیاط خلوت کوچیکش بادمجون سرخ میکرد. سبزی تفت میداد، کتلت درست میکرد. همیشه بوی غذاش تا پنجره ی اتاق خاله هام میومد. خاله هام از ولی کوچیک تر بودن، خیلی کوچیکتر. همسن الان من. میرفتیم خونه ی ولی و مامانش بهمون شکلاتای فرانسوی و کارت پستال های بوستون رو میداد. چند باری هم نوه هاش رو دیدم، دوقلو بودن، جاسمین و یاسمین. هر دوتاشون یک اسم داشتن، با ابروهای پرپشت و موهای مجعد تا روی شونه. هیچ وقت لباسهایی که توی قاب عکس همیشگی روی اپن مامان غازه تنشون بود رو از نزدیک ندیدم؛ ولی هیچ وقت توی ذهنم بدون اونها نبودن. لباسهای قرمز پر رنگ با یقه های مجلسی و تور قرمز. یادمه ولی میگفت (این احمقا همش سر صدا میکنن)
همه چیز خیلی کند بود. خیلی طول کشید تا من پنج ساله برم کلاس چهارم. ولی برای " افلیج " شدن ولی مدت زمان خیلی سریع و تندی بود. مامان غازه مینالید اما با حوصله روی تخت مینشوندش، دستگاه خاکستری رنگ با پایه های پلاستیکی عجیب غریبش رو به کمرش وصل میکرد و کمکش میکرد بلند شه، راه بره، بنشینه توی حموم و بعد زانوهاش رو ماساژ میداد و باخودش میگفت هیچ وقت راه میره؟
بابای ولی مهندس بود. خواهراش هم مهندس شدن. داداشش هم مهندس شد. همشون رفتن آمریکا، مامان غازه هم میخواست باهاشون بره. منتظر قبول شدن ولی توی یه دانشگاه مطرح بودن.
ولی قبول میشد، بیست و چند سالش بود که حتی چمدونش رو بست، کفش هاش رو واکس زد، کراواتش رو اتو کرد و منتظر مدرکش شد.
و بیست و چند سال طول کشید.
ولی هیچ وقت بورسیه نشد، چمدون هارو پرتاب کرد، لباسهارو از پنجره ریخت بیرون، به امریکا فحش داد، به دانشگاه، به مقاله ی ۱۰۰٪ عالیش. انقدر فحش داد و به در و دیوار مشت زد که به سختی میشد فهمید همون آقای مهندسیئه که هفته قبل بود. شبیه دیوونه ها شده بود. بعد افتاد گوشه ی خونه و هزاربرابر اون مشت و لگدهارو به درونش زد. دوماه بعد دست و پاش خواب میرفت. نه ماه بعد دستش بی حس شده بود. یک سال بعد تشخیص داده شد که ام اس گرفته. بیست و چند سال بعد مرد.
به همین سادگی. مرد. درحالی که اخرین سالهای زندگیش رو صرف چرت و پرت ترین آرزوهای زندگیش میکرد. ارزوی تکون دادن شصت پاش، چرخوندن کتفش، رقص گردن مرغی، دریبل زدن توپ بسکتبال. آرزو میکرد بتونه بره دستشویی، ارزو میکرد بشینه توی دستشویی های عمومی و کثیف کنار بازار میوه. آرزو میکرد برگرده به بیست و چند سال پیش و به جای مشت زدن به اینه ی کمد به صورتش مشت بزنه و بگه امریکا به دردی نمیخوره وقتی مرده باشی. یا بدتر. افلیج باشی.
ولی مرد. پنجاه و چند ساله بود که مرد اما درست شبیه بیست و چند سال قبلش فکر میکرد. حرف میزد. نگاه میکرد. هنوز یاسمین و جاسمین پر حرف بودن، هنوز مامانش دستگاه قطور خاکستری رو به کمرش وصل میکرد. هنوز دراز میکشیدم روی کاناپه خونشون و به سقف نگاه میکردم تا بفهمم چه حسی داره. اونوقت بهم میگفت (احمق. به جاش انگشتای پات رو تکون بده.)
آرزو میکرد که از پله های خونه بره بالا و بتونه اتاق طبقه بالارو برای اخرین بار ببینه. موهاش سفید میشد و پوستش پف میکرد. میگفت هیچ وقت دوست دختر نداشته و قسم میخورد. میگفت (هیچکس پیدا نمیشه دو کلوم با من حرف بزنه! این اخبارو میبینی؟ از برم. همیشه یه حرفو میزنه.) بعد میگفت (الان باید غلت میزدم پشتمو میکردم بهت ولی نمیتونم!) حتی به سختی لب هاش رو تکون میداد. مامان غازه سوپ رو میریخت توی حلقش و به این فکر میکردم که ولی گنده تر از این حرف ها بود. آینه رو میگرفتم جلوی صورتش تا خودشو ببینه و میگفت (این من نیستم که!! ریش و پشماش رو ببین سن باباتو داره!!)
خیلی زنده بود. عاشق این بود که یک بار دیگه کیک و شیر بخوره، بدون اینکه از گوشه لبش بریزه بیرون. عاشق این بود که دست مامانشو بگیره. دستای مامانش خیلی نرم بود، پیر بود اما مرطوب و سرحال.
وقتی ولی مرد پونزده سالم بود. سر صبح دیدم ماخا داره توی تلفن پچ پچ میکنه. بعد نگاهم کرد و گفت (ولی رو بردن بیمارستان.) منم بهش گفتم (خودم میدونستم که.) بعدش شلوار مشکیه رو پوشیدم و تیشرت بنفشه. رفتم سمت خونه ی مامانی تا کتابکار زبان پسرخالم رو پس بدم. خونه ی ولی دیوار به دیوار خونه ی مامانی بود.
ولی توی یک لحظه مرد. با یک برگه ی آچهار. روی دیوار خونشون. یک عکس از بیست و چند سالگیش و یک ربان مشکی کنارش. رفتم زیر سایه بون جلوی درشون و به عکس خیره شدم. با خودم فکر کردم این ولیئه؟ یا برای سالگرد باباشه؟ با اینکه ا ولی زیر عکس نوشته شده بود. با یک بیت شعری که خودش نوشته بود. با خودم فکر کردم نه این ولی نیست. ولی رو بردن بیمارستان.
بعدش ولی مرد. دیگه هیچ جا نبود. جرئت نکردم برم خونشون و به جای خالیش اون گوشه ی خونه کنار بخاری و تخت درازش نگاه کنم. جرئت نکردم با این کنار بیام که دستگاه خاکستری رنگ عجیب غریبش رو جایی جز کنار خودش بیینم. جرئت نکردم برم توی خونشون وقتی صدای اهنگ های غمگین افتخاری میومد و سکوت. آدم پولدارها حتی گریه نمیکردن.
دیگه هیچ وقت نرفتم خونشون.
یک سال و نیم بعد از اینکه ولی رو گذاشتن زیر خاک و با بیل های کج و معوج و کثیف روش خاک ریختن و بالاخره قبول کردم که ولی حتی اگر زنده بود هم دیگه نمیتونست بیرون بیاد، گم شدم. گم شدم و فقط ادرس خونه ی مامانی خاطرم بود. انگار ولی میخواست برای اخرین بار دعوتم کنه خونشون. خونمون فقط یک بلوار با خونه ی ولی فاصله داشت. یک خیابون. ولی راه رو پیدا نکردم. زنگ خونشون رو زدم و مامان غازه با جوراب شلواری و پیراهن نخی بلندش در رو باز کرد. لباسش زرد روشن بود. شبیه همون لباسی که اولین بار توی خونشون تنم کردم. چشمهای آبی و درشتش با حیرت و خوشحالی بهم خیره شده بود. زیر چشمم کبود بود و فرم مدرسه تنم، کیف سبز لجنی م روی دوشم بود و به این فکر کردم که برم تو؟
(گم شدم. میشه به مامانم زنگ بزنم؟)
رفتم توی خونه. بوی خونه میومد. نه بوی عطر و نه بوی غذا. بوی پارچه های کتونی روکش مبل میومد و تلوزیون یک فیلم ترکی پخش میکرد و انگشتهام موقع گرفتن شماره بدجوری میلرزید. جواب نداد. مثل همیشه.
(برات قرمه سبزی و دلمه بیارم؟)
ایکاش میگفتم آره. کاش برای اخرین بار دستپخت مامان غازه ای که هر روز بهت غذا میداد رو میخوردم. کاش زیر نور پنجره های تمام قد سالن میموندم و هیچ وقت شماره ی ماخا رو به مامان غازه نمیدادم. کاش وقتی کیف دستیش رو برمیداشت و میگفت بیا بریم نمیرفتم. کاش به اطراف خونه خوب نگاه میکردم. کاش میپرسیدم (دستگاه ولی کجاست؟)یا شاید (ولی کجاست؟) اما فقط روی پاهام بند شدم و به جورابای سفید و گشادم نگاه کردم و ارزو کردم زودتر برم خونمون. زودتر پیدا شم.
کاش اخرین باری که از راهروی تمیز و نورگیر خونتون رد میشدم نفس عمیق تری میکشیدم. گلهای رز رونده مامان غازه رو ناز میکردم. کاش بغلش میکردم. کاش وانمود نمیکردیم که تو نمردی و ما دیگه به هم متصل نیستیم.
هر هفته از کنارش رد میشم؛ اما دیگه هیچ وقت اون خونه رو ندیدم.