سلام. اول از همه اینکه ممنون بابت ایده ها و کلمه ها، یک روزی که داستانِ روزهام کمتر ترسناک باشن مینویسمشون. یک روز. (شروع عجیبیه؟ یکم خستهم) ...
این یک چالش از طرف نادشیکو ئه. درسته که نه روزه
ولی منم مثل پیخوش تقلب میکنم و روز سومش رو تنها مینویسم.
از دعوت دوزتان هم ممنونم.
خب؛ تاجایی که میدونم اول باید روزمره نویسی کنیم یا همچین چیزی، اما امروز واقعا اتفاقی برای تعریف کردن ندارم. داشتم خواب میدیدم که یک نوشیدنی الکلی توت فرنگی توی قوطی فلزی صورتی میخورم و با یک مادری که بنظر نامادریم بود _و داشتیم باهاش علیه پدرم که یک سرمایه داربزرگ بود توطئه میکردیم_ میرقصیدم، کفشامون پامون نبود و عین احمقا میرقصیدیم یا یک چیزی شبیه اون، بعد یهو رئیس شرکت برای تماشای مراسم باله دعوتمون کرد و ما و کارکنانی که پیشمون بودن (و وجه اشتراکمون تنفر از پدرم بود) حسابی هول شدیم، بعد فهمیدیم کفش پامون نیست، اینجا بود که من و نامادری (تا حدودی شبیه چوی یو جینِ The k2 بود) فرستادیم برن کفشهامونو بیارن. کفشامون چکمه های شفاف پاشنه دار و نوک تیز بود، شبیه هم، یکیشون آبی روشن بود و یکیشون صورتی. نفهمیدم کدومشون مال منه یا اونارو پا کردن چه احساسی داره چون ساعت ده بود و مامانِ واقعیم داشت بهم لگد میزد تا منی که به زور قرص خوابیدم رو برای کلاسهای فوق برنامه ی پنجشنبه بیدار کنه. خواب نموندم ولی دیر رسیدم.
از مدرسه متنفرم، ولی از پنجشنبه ها کمتر. چون اولا کلا سه ساعت و اندی اونجاییم، دوما با هیچکس حرف نمیزنم و حرف هیچکسو نمیشنوم، سوما دبیرهای غیر دبیرهای روانی خودمون اونجان و این عالیه؛ علی شجاع با قد دراز و صدای تو دماغی و شوخیای دبیر ادبیاتیش (شوخی با شعرها خیلی بامزه ست) و خانوم صالحی که ای وای !! لعنت به دبیرعربی خودمون. و آره. کلاسهای شلوغ و بعدشم یک همایش که میزای جلو میشینم و ضعیف شدن چشمهام مثل سیلی توی صورتم میخوره. بعدشم کیفمو برمیدارم و حجاب خسته رو سرم میکنم و میرم سراغ مامانم که دم در منتظرمه (این بخشِ ناخوشایند پنجشنبه ست)، بعد تموم مسیر بهم میگه که کل روزش به خاطر من به باد رفته و کلی غر میزنه، جیغ میزنه، فریاد میکشه، فحش میده، و تموم جوابی که دربرابر تک تک نواقص روانی و اخلاقیش دارم شونه بالا انداختنه. چون بالاخره اونه که منو به دنیا آورده. (و بنا به دلایلی.. همونه که من رو از دنیا خواهد برد..)
روز همینقدره. بقیه ش توی اتاق سر میشه، کنار بخاری ژاپنی، قفس نعنا و اسپری های نارنجی، سفید، یاسی، آبی، سفید صورتی و سبز آبی. کتابهای قطور داستایفسکی، کتابهای ناقطور داستایفسکی، تهوع ژان پل سارتر، بیگانه آلبرکامو، و یکهو؛ بیگ نیت از نشر پرتقال. همه ی اینها کنار مثنوی معنوی مولوی روی جعبه ی چوبی بین میز و کمدم، با ذره های ریز از پرهای نعنا، و کنار اسکیت بردی که انقدر سوارش نشدم و از خونه بیرون نرفتم که دوست دارم بشکنمش. آرزوها خیلی غم انگیزن. پوچ شدنشون غم انگیز تر.
ولی خب، اصل قضیه جای دیگه ست. وقتی که شب میشه.
شب ها عمدتا جای دیگه ای زندگی میکنم، وقتی همه خوابیدن از زیر پتوی قهوه ای رنگم بیرون میام و ارزو میکنم با صدای پام کسی رو بیدار نکنم، برمیگردم توی اتاق و چراغ مطالعه ی توتوروییم رو روشن میکنم، همه جا به طرز افتضاحی تاریک و درست جلوی چشمم با نور زرد روشن میشه و برای یک لحظه دردش کورم میکنه. بعد کتابم رو باز میکنم و تموم چیزی که ، برای واقعی ، مقابلم قرار داره فقط اون صقحه ی کتابه و بعدش سیاهی و سیاهی و سیاهی. انقدر کتاب میخونم که چشمهام از درد جمع بشه. صدای سگ های همسایه بلند بشه. خورشید بزنه و سایه ی درخت چنار روی پنجره های مات اتاقم از بین بره. اونموقع کتابم رو میذارم زیر تخت، چراغ مطالعه رو خاموش میکنم و از کف زمین، با هزارتا مورچه و تخم کتان، بلند میشم و برمیگردم به اتاق خواب، میخزم زیر پتو، رو به دیوار دراز میکشم و وانمود میکنم تموم شب همونجا بودم.
خب، متاسفانه بخش روزمره نویسی زیادی حوصله سر بر پیش رفت (و تکراری و بلابلاه) و بنده با اینکه وانمود میکنم امیدوارم اینطور نباشه ولی از قبل میدونم که قراره بخش سوال چالش هم همینطوری پیش بره. با اینحال ؛ پیش به سوی چالش نادشیکو، روز سوم، چیزی که دلت براش تنگ شده
راستش؛ دلم برای چیزهای زیادی تنگ شده. یا بهتره بگم روزهای زیادی. مثلا اون صبح های سردی که برای کلاس مجازی از خواب بیدار میشدم، نصف خونه قبلیه پر از نور بود، اتاقم بوی شمع بادوم میداد، و ساعت ۶ صبح با شکم خالی ولاگ جیسو و بازدیدش از نون فروشی های مطرح سئول رو میدیدم. اون روزها خیلی لطیف به نظر میرسن؛ تازه پینترست رو نصب کرده بودم و شب تا صبح داشتم توش ول میچرخیدم و وایولت اورگاردن و در دور دست بهار سبز است میدیدم. اون روزها همه چیز نورِ خالص بود. همه ی رنگا شفاف بود. همه چیز شیرین بود. حتی نگرانی هام. ولی الان؟ خب، الان فقط یک پیر مرد خسته م، به طرز عجیبی کلی داستان توی زندگیم دارم که وقتی یکی دوتاشون رو تعریف میکنم همکلاسی هام میگن " ای وای !! چقدر توی زندگیت داستان داشتی !! " و ازین خوشحالم. ولی بیشتر این قصه هارو فقط هفت میدونن، یه چندتاییش هم دنبال کننده های زیرزمینِ خسته ی من. این روزها همه چیز کدره، سبز ها لجنی ن و نسکافه ای ها قهوه ای سوخته. صورتی ها تبدیل به قرمز جیگری شدن. هلو ها تبدیل شدن به انار، صبح های روشن الان فقط " ساعات زود هنگام از روز ، ابری ، پیش از انکه خورشید حتی بالا بزند " ان. تموم کاری که میتونم بکنم کتاب خوندن و وانمود به اهمیت ندادنه. ولی به گمونم هنوز یه تیکه ی خیلی روشن توی زندگیم دارم و اون بیانئه. حتی اگر مرده باشه. حتی اگر خاکستری و سرد و بدون ستاره باشه. بیان و آدمهاش بودن که بهترین اتفاق های زندگی من رو رقم زدن. نوشتن بود که من رو ساخت و من رو آدمی کرد که دنبال قصه ها باشم. بیان. بیان عزیز و دوست داشتنی. کلیسای همیشه جادویی، مزرعه ی توت فرنگی، دراگون فلای، یادداشت های زیر زمینی و نامه های چکیدنی. زندگیم بدون نوشتن هیچ وقت پایدار نمیموند.
از نادشیکو بابت ستاره های چالشش، حتی اگر انگشت شمار، ممنونم.