‌ ׄ   𓂂    ઇ⠀⠀⠀ ׅ  ⠀⠀ ♡ ⠀⠀ ׅ  ⠀⠀⠀ઉ⠀⠀𓂂   ׄ

هآه. بالاخره رسیدیم به پآیانِ این ١٤٠٣ یِ افسانه ای. اون هم چه پایانی. یادمه کلاس شیشم که بودم، مدرسه برامون کلاس نویسندگی برگزار می‌کرد‌. اون به اصطلاح استادی که میومد، یک بابا بزرگِ سبزه با ریش و موهای بلند سفیدِ سفیدِ سفید بود. جلسه ی اول برامون یک نمودار کشید که وقتی به اخرین داده ها می‌رسید، اوج میگرفت و بعد یکمی پایین تر میومد و بوم. تموم می‌شد. بهمون گفت این نمودار بیانگر بهترین روند های داستانی ئه. ذره ذره میرسه به بالا و بعد با یک ذره افت داستان رو جایی پایین تر از اوج اما خیلی بالاتر از شروع؛ رها می‌کنه. 

این کاری بود که هزآر و چهارصد و سه با من کرد. (دوبار شک کردم که الان واقعا ١٤٠٣ ست یا اشتباه می‌کنم) و از اواخر دی ماه به این طرف، علاوه بر یکی از طولانی ترین زمستون‌های زندگیم، با اوجِ ١٤٠٣ هم طرف بودم. 


این زمستون اتفاق های زیادی افتاد، خیلی هاش شیرین بودن، چندتاییش به تلخیِ کل سال. اما دلم میخواد از هدیه های دی ماه، آستانه هفده سالگی، ذوق های بسته بندی کردن و شیرینیِ خوندن کتابهای ناشناخته بگذرم و از اسفند بنویسم. ماهی که برای شروعش خیلی، خیلی، خیلی. برنامه داشتم. اما از دست دادن یک عزیز به معنای واقعی، کبودی های عجیب غریب زیر چشمم و افسونِ عددِ دو نذاشت همه چیز همونقدر عالی و دوست داشتنی که می‌خواستم پیش بره. پس چی‌کار کردم؟ 

این؛ فرقِ این اسفند با اسفند های قبلی بود‌. این دفعه دلیلی داشتم برای اینکه به تاریخ زل نزنم و کوه دستمال کاغذی های کف اتاق بالش زیر سرم نشه. این دفعه یه چیزی بود، یه چیزی که هنوز نمی‌تونم توصیفش کنم. اما بود. چیزی که بلندم کرد و مجبورم کرد بخوام حرکت کنم. جسارت کنم. حق‌م رو پس بگیرم. از اولِ اسفندی که براش برنامه داشتم... 

نتیجه عالی بود. من بودم با هوای سرد و خالیِ دور از خونه و دسته گل‌های داوودی صورتی و سفید‌، با کلی جیغ و داد و سرزنش و گریه که سرم خالی می‌شد اما خوشحال بودم. چون یه چیزی وجود داشت. یه چیزی اونجا بود که من رو می‌کشید تا شبیه جنازه ها جلوی بخاری کز نکنم و منتظر آب شدن برف‌ها نباشم. اسفند اینطوری شروع شد، گریه. گریه. گریه. و آرزوهایی که نجات داده شدن، توسط کسی که خیلی عزیزه. می‌پرسی تا کِی؟ 

اسفند بعد ازون روز ادامه پیدا کرد، اما انگار همه چیز زیر هاله ی چهار اسفند مونده بود. همه چیز نرم تر بود، روشن تر. دوست داشتنی تر. با شمع‌هایی که شمردیم و توی کشوم نگه داشتم. با کاغذی که از لای زیپِ کیفم بوش کردم. انگار زندگیم پرت شد توی یک دریای بزرگ و غلیظ از شیر و خامه و شکری که صورتی بود. با اینکه صورتی حتی رنگ مورد علاقه‌م نیست. اما غرق شدن توش بامزه ترین چیز ممکن بود. مهم نیست که بقیه ی اسفند چطوری گذشت، چون گوشهام پر از شیر و توت فرنگی بود و صداها، نورها و اتفاق هارو از زیر چند لیتر شیرینی می‌دیدم. فکرکنم بزرگ شدم، خوشحال تر شدم، خرت و پرت های بیشتری خریدم و موهام رو کوتاه تر کردم تا ببینم بازم این احساس باقی می‌مونه یا نه؟ خب؛ اون احساس اینجاست، بین مچ دستم و لای ریشه ی موهام، گوشه ی جیب شلوار لی جدیده و کنارِ آستین چرک شده ی بارونی کرمم. قاطیِ گوگرد های کبریتی که حالا ناخونهام همرنگشونه، زیر کفیِ اون کفشی که گوشه ی یکی از عکسا ثبت شده و ثابت می‌کنه اونروز وجود داره‌، اون حس هنوز هست، همراهِ رنگِ زردِ گرده ی گل نرگس که به صفحه ی آخر شبهای روشن کشیده شده.


برای نوشتن این سیزده +n لبخند خیلی تلاش کردم که همشون راجب یک چیز نباشه. ممنون از دست اندرکاران لبخندهای نجات بخش. به امید لبخندهای بیشتر.

 

 

لبخند های بهآر:

1,  اون چیزی که می‌خواستم اولین لبخند بنویسم و یادم رفته.

2,  وقتی اون جلودستی رومخه ی کلاس دهمم برای من و جوزف سوغاتی آبنبات چوبی و شکلات و پودر ترش آورده بود و خوردنش توی مدرسه خدا بود.

3, خریدن اسکیت بردم و اون مغازه دارش که عاشقش شدم و تلاش برای سوار شدنش و اولین زمین خوردن ها

4, وقتی عید دیدنی رفتیم خونه ی عموم و بهم عیدی داد و یهو برگشت کلمو بوس کرد (اگر میخواید با اینکه عمومید دوستون بدارم کلمو بوس کنید.)

5, اون روزی که بارون می‌بارید و اسنپیه برامون پک ادریس (هزارکیلو سیب زمینی سرخ شده و دوتا هات داگ مشتی) آورد و خونه تنها بودم و دخترداییم اومد باهم خوردیمشون و ترکیدیم. 

6, وقتی سنگی (دبیر فنون دهم) سر حضور غیاب رسید به اسمم و بهم گفت آهنگی که فرستادی قشنگ بود =)

7, سینما رفتن درس دفاعی و فیلم " آسمان غرب " و وایب و بوی اونروز

8, وقتی هری پاتر و زندانی آزکابان رو خوندم و دوست داشتم آب شم برم توی تشک و پتوها

9, درخت آلبالوی نارس ته حیاط که با امینی و جلودستی آلبالوهاش رو می‌خوردیم و حرف می‌زدیم و هوای بهاری‌ش

10, وقتی سنگی معجزه ی خوابش رو تعریف کرد و نزدیک بود گریه کنم

11, خریدن آنا کارنینا و رسیدنش دستم توی حوزه امتحان نهایی 

12, وسایل بازی حوزه آزمون خصوصا تاب سواری با رحمانی خواه که داشتم جیغ میزدم منو پیاده کن و سوار چرخ فلک شدن عین بنگی ها. 

13, خوندن کشف قتل از یک دختر خوب حین امتحانای نهایی

13+1, وقتی با امینی رفتیم در خونه ی پدر (دوست سابق) و تولدشو جشن گرفتیم 

13+2, زدن دیلی صورتی برای تابستون 

13+3, کله ی صبح امتحان جامعه شناسی که رفتم توی حیاط و توی هوا خدا بود. عشق بود. ایمان بود. 

 

لبخند هآی تابستون:

1, متوفی ! Matvey

2, گپ محفل ققنوس و جوکای پیخوش 

3, زدن گروه خریدنی ها با موژان

4, خریدن کلاه و هندوارمر برای زمستون :(

5, دهه اول محرم و رِی عزیز و تموم ماجراهاش. 

6, وقتی پیخوش رو به زور ساسکراپ همبرگیوری مظفر کردیم و قول دادیم بی ادبی نباشه

7, روزی که بعضیا اسمشونو لو دادن 

8, خوندن ناطور دشت و کنسل کردنش وای

9, پایان جز از کل !! و خوندن تاج دوقلوها بعد مدتها 

10, اونجایی که توی ناشناس دیلیم یک نفر بهم گفت چشمات وایب پارک جیهونه و گریه گریه گریه 

11, وقتی دزدکی رفتم کتابفروشیِ باب الجواد حرم و میخواستم کتاب بخرم و فرو کنم توی شلوارم که الیساما نبینه

12, وقتی همون روز توی حرم به یه یارویی زل زده بودم که کجل بود و سبزه و چشم‌هاش رنگی بود، بعد یهو برگشت ساعت رو ازم پرسید (دستش ساعت بود.)

13, تا صبح بیدار موندن ها و کتاب خوندن ها

13+1, ری عزیز وقتی لباس خاکستری تنش بود و یهو اومد با بچه ها توپ بازی کرد. 

13+2, وقتی از شکوفه غلطگیر آبی خریدم و وسط حیاط چهارده معصوم انباکسش کردم توی تاریکی

13+3, لیپ گلسی که از سارا خریدمش و اونروز توی مادرکودک 

13+4, خریدن آلستار و کنکن 

13+5, نمره بیست ریاضی و جامعه 

13+6, وقتی رفتیم پیتزا توکای طرقبه و اون اقاهه با کاستوم چارلی چاپلین که می‌رقصید برای کسایی که تولدشون بود.

13+7, اون لباس فروش‌های مغازه ی " کودک شو" که پدر پسر بودن

 

لبخندهای پآییز:

( هر انچه نوشته بودم پاک شد عالیه. )

 

لبخندهای زِمستوون:

1, وقتی بسته های اویزمنگولی کیفم رسیدن و سر امتحان توی جیبم نگهشون داشته بودم 

2, وقتی نمره پایش ریاضی رو ۱۹ شدم

3, کریسمس و نامه هایی که برام نوشتن و وایبش :(

4, ریواچ سریال پاستا و گریه گریه گریه برای سر اسپز

5, بسته بندی نهایی هدیه ی بعضیا و حس و حالش :(

6, انیمه ی دان دا دان دان چیچی که دقیق نمیدونم اسمشو

7, خرید لایت استیک کوچولوی بافتنی توباتو 

8, استن کردن پیوان‌هارمونی

9, اون چالشی که یگانه فرستاد برای گوی شیشه ای 

10, وقتی بچه ها اومدن روی اکانتم برام کتاب سفارش دادن

11, اولین کادوی صد درصد سوپرایزی زندگیم در بیستوچهار دی

12, وقتی یک نفر روی شماره میز امتحانش فمیلی لاین رو نوشته بود

13, خوندن کتاب اول شخص مفرد و پیدا کردن اهنگاش 

13+1, وقتی نرفتم امتحان روانشناسی رو بدم

13+2, اون ویسِ " من زندگیم پر اِکلیل شده، دستم بعنوان ماهی پولکی میتونه توی تنگ زندگی کنه " 

13+3, دیدن اون ویدیو صورتیه از her یکهویی توی یوتوب و گریه. 

13+4, توبلرون و نوتلا بی ردی 

13+5, وقتی پیخوش رو راضی کردیم رفت انجمن شاعران مرده دید

13+6, روز عمل محمد و طوری که زنده موندم و صبحش خوشگل بودم. 

13+7, وقتی ویلی گفت برام نگین میخره :)

13+8, وقتی پیخوش کمک کرد این فونته رو گذاشتیم اینجا 

13+9, خوندن کتاب از دست می‌دهیم و حس و حالش ... 

13+10, خریدن بازی فکری برای امینی

13+11, وقتی بچه ها اومدن خونمون و زینب گفت راستش تورو با بعضیا شیپ می‌کنم و زهرا تایید کرد

13+12, موسیقی متن هاول توی اپیزود جدید رادیو دیو

13+13, وقتی قدیری توی کلاس گفت مهمون من برید از بوفه چیزی بخرید

13+13, تموم وقتایی که پاپلی بهم اهمیت داد

13+14, ایده ی باکت لیست ها و خوردن گل 

13+15, هربار یکی اومد روزاشو تعریف کرد با ویس توی مسیر (اگه زیاد اسمشو بگم ممکنه فکرکنید عاشقش شدم که خب_)

13+16, اونروزی که مامانی یهو برام قهوه اورد وقتی دید چای نمیخورم

13+17, اون بسته ی نانا شاپ و انگشترام

13+18, پاستا خوردن 

13+19, برف !!

13+20, ایده ی قهوه در برف :(

13+21, امبر با سیبیل 

13+22, مرور خاطرات راهنمایی و ژورنال ها و کاغذپاره هاش

13+23, دیدن سند من و لعنتی . جقجقجقجقجیحسجسخس_

13+24, وقتی معدلم بالای نونزده شد حتی نه صدم

13+25, وقتی توی فردر لیسنینگ اینو خوندم: " having friends can make us feel like we belong

13+26, وقتی پیخوش داستان اهنگ lost in rain رو گفت

13+27, وقتی برگه امتحان فارسی رو سفید دادم و اومدم توی کلاس اهنگ گوش دادم و عکس گرفتم

13+29, خوندن تابستانی که همه چیز را بر باد داد و یاد اوریش

13+30, روزی که کیوان مرد، و من با تموم وجودم شکستم، کل روز گریه کردم و تصمیم گرفتم گلدون شکسته شده کنار اتاق رو جمع نکنم، خودم رو جمع کنم. و توی آرشیو نوشتم: می‌آم. شنبه می‌آم. تا به قول کیوان، نذارم گندی که دنیا زده گردن من بیوفته.

13+31, وقتی رفتم گل‌های داوودی سفید و صورتی خریدم و بوی مغازه های گلفروشی 

13+32, صبحی که از خواب پاشدم و مثل سگ می‌لرزیدم ولی شلوار لی‌م رو چپوندم توی کیفم و با یه بغل گل و بادکنک زرد از خونه اومدم بیرون

13+33, بابابزرگ اسنپیه که سوار ماشینش شدم و با زنش راجب قطعی برق حرف زد و گفت قطع شده که شده. بیام که چی؟

13+34, اون خانم مسن با نوه اش که ازش پرسیدم ببخشید بلوک B9 کدوم طرفه

13+35, سایه محو (بدون عینک کورم) بعضیا وقتی گفتم در پنجرتونم و پرده ی اتاقش رو داد کنار و اینطوری بود که: هن ؟! 

13+36, آرزوهای سیو شده

13+37, اولین دیدار در دنیای واقعی با یک دوست مجازی و بغل کردنش 

13+38, اون بسته بندی عطری شبهای روشن، هیون که از لای کاپشن بعضیا درومده بود و کبریتی که با خودم اوردم خونه 

13+39, اونروزی که با امینی شیر کاکائو و کروسان خوردیم و بارون اومد

13+40, وقتی رفتیم الماس شرق و دستبند سنگی خریدم برای امینی

13+41, سفارش آلستار سبز

13+42, همین حالا هم بر آورده شده

13+43, جورابی که امینی بهم داد و گریفیندوری بود

13+44, وقتی پرنیا یهویی بهم گفت خوبی؟ (درحالیکه ازش متنفر بودم)

13+45, وقتی یه عالمه نگین و مروارید چسبوندم به دماغ و لپ‌هام 

13+46, خریدن لاک رنگ کبریتای چهار اسفند و اون کش سرهای زنگوله دار

13+47, وقتی امینی گفت لنگر واقعا چیز عجیبی نیست، ممکنه نجات دهنده ت یک پسر بیچاره ی عجیب غریب باشه پشت پرده ی اتاقش

13+48, وقتی گلی رو بغل کردیم 

13+49, حرفای دبیر دینی راجب هنر زندگی و اینکه چطور مادریه 

13+50، وقتی پاپلی گفت دارمت و روم حساب کرد.

13+51, آهنگ‌های منتشر نشده ای که شنیدم و تک تکشون زیادی :)))) بود

13+52, وقتی امینی گفت آلستارهات شبیه شروینن و دقیقا اولین روزی که باهاشون رفتم بیرون یهو توی سینما صدای شروین پخش شد

13+53, فرستاده شدن اهنگ امبر در ریپلای من کیم مگه؟

13+54, وقتی گلی دستشو گذاشت روی دهنم و گفت این شلوغ می‌کنه من میگیرمش و با لبهام (از پشت ماسک) دستای گلی رو لمس کردممم

13+55, وقتی بعضیا جون به لبم کردن و وسط مدرسه بهشون پیام دادم درحالیکه کف زمین افتاده بودم و داشتم میمردم

13+55, وقتی دبیر ورزش نیومده بود روز اخر و همه خوشحال بودن

13+56, وقتی غلامیان از دور دویید و پرید توی بغلم وقتی زنگ اخر چهارصد و سه رو زدن 

13+57, گارتیک با پیخوش و اه چقدر نقاشیش از من بهتره T - T 

13+58, وقتی شوهرعمم زنگ زد گفت اگه فلانی بیاد خونتون من نمیام و عاشقش شدم چون منم همینطور

13+59, وقتی خواب دیدم برگشتم یه جایی و یهو، یکی، منو، بوسید، و بیدار شدم گوشه ی لبم بی حس بود وپاشدم سرمو کوبیدم به دیوار.

13+60, اشاره بعضیا به اتمی هایی که سر اشپز میزد به پیشونی مردم :<

13+61, وقتی با مامانی بابایی رفتیم دهکده شاندیز و من داشتم sailor song گوش می‌دادم و همه چیز شبیه برگشتن به یک خاطره بود

13+62, وقتی زینب موهاشو رنگ کرده بود بهم ویدیو مسیج داد و گفت برام گچ مو خریده که ست بشیم TOT 

13+63, وقتی با ماخا رفته بودیم بیرون و وقتی از مغازه در اومدیم اینترنت رو روشن کردم و به یسریا پیام دادم و یهو به اسمون نگاه کردم و دیدم چقدر دنیا گرم و زیباست.

13+64, وقتی پیخوش گفت جوک بی میزه میگم و جوک بی مزه اش: 🤯

13+65, اخ خدا، گردنبند فراموشم نکن، دستخط مربعی و نرگس هایی که کل اتاقم رو خوشبو کردن و اشکهایی که گفتم هرگز نمی‌شورم

13+66, فونتتتت آخ که چقدر چسبید.

13+67, این لاو لنگوئج که میرم توی پینترست و عکس خوراکیایی که وایبته رو دانلود می‌کنم. هه. 

 

وای. پدرم درومد. لبخندهای پاییز محفوظن و یک روز اضافه میکنمشون. الان فقط میخوام یک نفس عمیق بکشم و یه بوس بزرگ برای ۱۴۰۳ بفرستم و خوشحالی کنم. زمستون خیلی طولانیه... مگه نه؟ D: