"این بلیط، متعلق به آخرین سفر زندگی شما می‌باشد"
به حروف درشت و فاصله داری که با قدیمی ترین دستگاه ممکن بالای بلیط توی دستم تایپ شدن نگاه می‌کنم. یک ظهر تابستونی کند بود که تصمیم گرفتم اینجا بایستم. ایستگاه قطار چندان شلوغ نیست، به غیر از من، مرد لاغری که از پشت باجه ی پذیرش هم چشم های گودش ادم رو می‌ترسونه و یک پیر مرد که بنظر اخیرا پاش رو به خاطر مرض قند از دست داده؛ کس دیگه ای اینجا نیست. انگار ظهر های آگوست انقدر طولانی و گرمن که آدمها حوصله ی انجام هیچ کاری غیر از چرت زدن رو ندارن، حتی مردن.
راستش، اومدنم به اینجا کاملا ناگهانی بود. منظورم از ناگهانی ، یک تصمیم یکهویی بابت یک اتفاق ناگوار و احساساتی شدن نبود؛ من تموم عمرم رو به این راهرو ها فکر کردم، صدها بار راجبشون نامه نوشتم، حرف زدم، گریه کردم، غصه خوردم، اما در نهایت، با وجود تموم سالهایی که به این روز فکر می‌کردم، باز هم تصمیم به مرگ، یک تصمیم ناگهانی بود. اصلا کسی هست که بمیرد و ناگهانی از این دنیا پاک نشده باشد؟
بعید میدونم.
انتظار برای قطار زیاد طول نکشید. وقتی سوار می‌شدم؛ برای اطمینان خودم دوباره راهنمای سفر رو مرور کردم.
" مسافر گرامی؛
جسارت شما برای انتخاب این قطار بعنوان وسیله ای برای آخرین سفر زندگی شما، برای ما افتخار آفرین است.  امید است از این سفر رضایت داشته باشید."
کوپه ی شماره ی ۸۶۱۰۲۲ رو پیدا کردم. اگرچه قدم هام به خاطر خوندن دفترچه راهنمای توی دستم کند تر شده بود‌. اما دلیلی برای نرسیدن به این اتاقک کوچیک نهایی نبود.
" برای اینکه با ساز و کار این سفر آشناییت بیشتری داشته باشید؛ لازم به یاد اوری چند نکته می‌دانیم."
در کوپه ی بغلی با صدای خش خش عجیبی باز شد، دیوارهای اتاقک صورتی جیغ و پرده های زرد رنگ سنگینی به پنجره هاش خورده بود. یکی از کارکنان سبد تزئینات خالی شده ای که روش برچسب اسم دخترونه ای خورده بود رو باخودش بیرون کشید.
در کوپه ی خودم رو باز کردم، درحالی که میدونستم هر اتاقک برای شخص مدنظر بر اساس اطلاعات طول زندگیش شخصی سازی شده؛ مشتاق بودم که بدونم چه چیزی انتظار من رو بعنوان اخرین مکانی که درش خواهم بود می‌کشه.
باز کردن در کوپه کار سختی نبود، دسته ی فلزی و سرد به راحتی درهای کشویی که از بیرون نمای خاکستری و آبی نفتی داشتن رو باز می‌کرد؛ اما احساس کردم که تنها با یک دست، دارم تموم دیوارهای دنیارو به هم فشار میدم تا بتونم باهاشون یک برگه کاغذ نازک درست کنم.
" مسافر گرامی، توجه داشته باشید که در همسایگی اتاقک شما افراد دیگری نیز برای سفر نهایی خود از این قطار استفاده می‌کنند. اگر چه کارکنان ما برای حفظ و برقراری ارامش قطار آماده می‌باشند؛ پیش از هر چیز امادگی حضور نشانه هایی از افرادی که در آخرین سفر خود هستند را داشته باشید."

هوای کوپه سرد و مطبوع بود‌، دیواره های اتاق به رنگ سبز آبی و سبز نفتی مات بود. مرده های توری و به رنگ آدامس نعنایی بودن، یک صندلی طبی راحت و چرم تیره رنگ کنار پنجره بود، چند مجله با عنوان های عجیبی مثل " مدیتیشن، چطور بر ترس لحظه ای غلبه کنیم، راز های آرامش در لحظات فوری " روی میز عسلی رو به روی صندلی بود. تخت ها در دو طرف اتاق کاملا عادی به نظر می‌رسیدن.
" با این حال، اگر در طول سفر خود با نشانه های آزار دهنده ای که بابت کم کاری از سوی خدمه ی ما بود مواجه شدید، لطفا حتما پیش از اتمام سفر خود، در بخش نظرات و پیشنهادات مارا مطلع کنید. "

به صندلی چرمی کنار پنجره نگاه کردم، از اونهایی نبود که دلت بخواد اخرین سفر عمرت رو روش بگذرونی، اما بهتر از تخت ها بود. چون از همین الان میدونستم که نظر من راجب " نشانه های آزاردهنده " وجود دوتا تخت، عین تموم قطار های عادی، توی کوپه ی سفر مستقیم به جهنمه. چرا آدمها اصرار دارن که تنهایی رو به همدیگه یاداور بشن؟
دیگه اهمیتی نداشت. روی همون صندلی چرمی نشستم.
" در ابتدای سفر خود، ممکن است شما احساس دلخراشی مبنی بر کند شدن حرکت قطار و زمان داشته باشید. این مسئله امری کاملا تکنیکی و جزوی از قوانین به حرکت در آمدن این قطار می‌باشد. لذا خواهشمندیم واکنش لازمه را سرکوب نکنید. "
این بند احتمالا معنایی نداشت، تا اینکه قطار به حرکت در اومد. اما کند، خیلی کند، انقدر آروم که وقت می‌کردی حین نگاه کردن به منظره ای که انگار میلی متر به میلی متر برای طی کردنش ساعتها وقت لازم بود؛ به تموم لحظه های زندگیت فکرکنی. احساس عجیبی بود. چون حتی من هم، که مدتها بود به چیزی فکر نمیکردم، به فکر وا داشت. شیارهای ریز سنگ های کف ایستگاه که گذر ازشون به کندی لحظه ی بیدار شدن برای رسیدگی به روزهای سرد زمستون طول می‌کشید؛ من رو یاد کابینت های آشپزخونه انداخت. به تموم خاطراتی که اونجا بود، و حالا ترکشون می‌کردم.


لزوم این احساس سنگینی برای من قابل فهم نبود. نفسم تنگ شده بود، با خودم فکر کردم اگر واقعا تموم اون خاطرات رو کنار گذاشتم تا سوار این قطار بشم؛ پس چرا پیچک های غم دور رون های پام فشرده می‌شن و شیره شون شبیه زهر چسبنده شون میکنه؟ چرا انگار تک تک اون ثانیه ها چندین تن شدن و توی قفسه ی سینم متورم و متورم تر می‌شن؟
هنوز فرصت نکرده بودم تا برای اشک دور چشمهام، دلیلی مثل " فشار تنگی نفس " یا " اون خاطره که هویج خورد می‌کردم و از پشت سر بغلم کردی " پیدا کنم که متوجه آدمهای غلتان روی زمین شدم. لزوم جمله ی اخر این بند رو تازه فهمیدم.
آدمها پا پس می‌کشیدن. پنجره های کوپه رو باز میکردن، از اتاقی که خودشون رنگش رو به وجود اورده بودن بیرون می‌پریدن و تصمیم میگرفتن سفرهای دیگه ای رو هم امتحان کنن. آدمها پشیمون میشدن. شاید به خاطر اینکه می‌فهمیدن زندگی کردن، حتی اگر از قطار مرگ بپری و زانوهات بشکنن، هنوز یک جای خالی برای تو داره.
یا شاید هم می‌پریدن تا برگردن به آشپزخونه، تا دوباره اون یادداشتی که توی قوطی فلزی چای ارل گری‌‌ت قایم کرده بودم رو بخونن. شاید ادمهایی مثل من از مرگ منصرف می‌شدن اگر میدونستن صداها هیچ وقت از بین نمی‌رن و تموم سلام هایی که دم در اشپزخونه به من می‌کردی، وقتی مافین می‌پختم و منتظرت بودم، هنوز هم توی آشپزخونه‌مون پرسه می‌زنن.
چقدر دلتنگت شدم.
" دوست و مسافر گرامی. به یاد داشته باشید، این سفر آخرین سفر شما در مسیر زندگیتان می‌باشد. لذا خروج از ایستگاه و شدت یافتن قطار، به منزله پایان زندگی شما در هر صورتی ( پریدن، فرار، منازعه با خدمه و... ) خواهد بود. در صورتی که از انتخاب خود به موقع پشیمان نشوید، هزینه خسارت وارده به قیمت جان شما تمام خواهد شد."
دفترچه دیگه جالب نبود، با خودم فکرکردم هیچ کس یک مسافر مرگ رو با مرگ خودش تهدید نمی‌کنه. البته نه وقتی کندی قطار پهلو هام رو می‌فشرد و دیدم دختری که غرق آرایش بود، اون پرده های کلفت زرد رنگ رو کنار زد و از پنجره کوپه ی کناری بیرون پرید. بخشی از موهاش به پنجره گیر کرد و اونجا باقی موند، فکر کردم " اینجور آدمهارو می‌شه تهدید کرد " چون گوشیش داشت برای استوری های جدیدش ویدیو ضبط میکرد.

قطار، کم کم به نور زرد رنگ و تیز آفتاب آگوست نزدیک تر شد و آخرین نقطه ی ایستگاه سرپوشیده به چشم اومد‌. پشتم رو به صندلی چرمی فشار دادم، صدای جیر جیر چرم من رو یاد پاک کردن شیشه ی عینکم با گوشه ی لباسم انداخت، وقتی که میخواستم خط کتابی که انگشتت رو زیرش نگه داشته بودی بخونم "گر کمتر دوستت داشتم، شاید بهتر می‌توانستم در موردش صحبت کنم." اون شب با خودم فکر کردم؛ کاش کمتر دوستت داشتم. چون شاید کلمه ها مهم تر از احساساتی که دیده نمی‌شن بودن. یا شاید هم چیزی که برای تو اهمیت داشت؛ همون لرزش خفیف لب پایینی من بود، وقتی که بعد از مدتها دیدنت لبخند زدم و تلاش کردم گریه نکنم.
پرتوهای نور کشیده تر از قبل دیده می‌شدن، دسته های صندلی رو محکم تر از قبل چسبیدم، چون می‌دونستم که سفر بعد از مراحل اولیه خیلی سریع تر پیش‌ خواهد رفت. میدونستم که بیشترین احساس، بعد از  جدی شدن این تصمیم، دلتنگی خواهد بود. و اتفاق افتاد، یکهو دلتنگ شدم. نه فقط دلتنگ تو، حتی دلتنگ ماخا بودم. دلتنگ لمس کردن شیرازه ی اون کتاب قطوری که هیچ وقت نخوندمش. دلتنگ گربه ای که همیشه در قصابی می‌دیدمش، دلتنگ خوشبو کننده هایی که هیچ وقت نخریدم، دلتنگ تموم وقت هایی که بیرون از خونه برام پیغام می‌فرستادی و من می‌پریدم روی مبل تا با صدای بلند گوششون بدم و بهت لبخند بزنم.
حس عجیبی بود، یک دلتنگی مطلق، حتی دلتنگ لحظه ای شدم که تصمیم گرفتم بمیرم. انگار آدمیزاد وقتی دلتنگ میشه که بدونه یک چیز دوباره اتفاق نمیوفته.
شاید برای همین تموم اون روزها دلتنگ چشم هات می‌شدم. تکرار ناشدنی بودن.
با خودم فکر کردم یعنی تو هم دلتنگ من خواهی شد؟ سنگ قبر من رو چطور پیدا میکنی؟ کی می‌فهمی که چه ساعتی سوار این قطار شدم؟ اون لحظه چیکار میکردی؟ دفعه بعدی که انگشتهات رو دور ماگ دمنوشت حلقه می‌کنی و گرمای اونها کف دستت رو نرم تر می کنه؛ به من فکر می‌کنی؟ بوی رزماری من رو به یادت میاره؟ هیچ وقت دوباره کسی رو به اسم های من صدا می‌کنی؟
دلتنگی عجیبی بود، خصوصا وقتی باعث شد بفهمم که هنوز به چیزهایی توی دنیا اهمیت میدم. مثل اینکه چند وقت لازمه تا فراموش کنی مرده‌م؟ مثل تموم مردهایی که بعد از زن مریضشون یک جوونک قرتی تر رو وارد همون خونه می‌کنن.
و خندیدم. چون دوران "بعد از من" برای تو پیش از مردنم شروع شده بود. اگرچه زندگی با تو برای من؛ تموم مدت شبیه تایم اضافه ای که داور به اشتباه و معجزه آسا به نفع تیم بازنده تعیین میکنه بود؛ اما خنده ی تلخ من تا وقتی که قطار به سرعت نور شدت گرفت، توی گوش هام پیچید و طنین غم انگیزی انداخت.

مرگ؛ خیلی سریع تر از اون چیزی که فکر میکردم رخ داد. فقط یک لحظه بود. یک صدم ثانیه، درحالی که به چرم صندلی چنگ مینداختم و رون‌های پام تا اخرین لحظه منقبض بودن، درحالی که دهنم مزه ی بستنی توت فرنگی مونده شده میداد و نوک زبونم از قهوه داغی که صبح با عجله خورده بودم آزرده بود، آخرین لحظه ی من اینطوری رقم خورد. توی قطاری که خودم براش ثبت نام کرده بودم.
و چیزی که بهش فکر می‌کردم این بود
" ممنون که باعث شدی تا اینجا زندگی کنم. "


پی‌نوشت) بله، گویا نوشتن پست های کلمه هایی که گفتید تا ابد طول می‌کشه؛ اما فراموششون نمی‌کنم. با تشکر از پیخوش بابت دو مرحله (یاد اوری وجود اینجا _ کامنت کلمه هاش) که باعث شد مجاب بشم سری بزنم به اینجا و چیزی بنویسم.

پی‌نوشت۲) این روزها همه چیز بوی مرگ داره، شاید چون اواخر بهاری هستیم که " مگه تموم عمر چندتا بهاره؟ " و همچنین وسط امتحانات ملتهب پایان ترم دبیرستانی. 

پی‌نوشت۳) یادش بخیر چقدر پی‌نوشت زدن کیف میداد=) صرفا خواستم اطلاع بدم این پست با آهنگ Washing Machine Heart نوشته شده و امید است با نظر دادنتون حضور غیابی کرده باشیم ، حتی اگر پست رو نخوندید. 

+ کلی اتفاق با پتانسیل نامه و داستان هست که ننوشتم. هعی ...