ׄ 𓂂 ઇ⠀⠀⠀ ׅ ⠀⠀ ♡ ⠀⠀ ׅ ⠀⠀⠀ઉ⠀⠀𓂂 ׄ
هآه. بالاخره رسیدیم به پآیانِ این ١٤٠٣ یِ افسانه ای. اون هم چه پایانی. یادمه کلاس شیشم که بودم، مدرسه برامون کلاس نویسندگی برگزار میکرد. اون به اصطلاح استادی که میومد، یک بابا بزرگِ سبزه با ریش و موهای بلند سفیدِ سفیدِ سفید بود. جلسه ی اول برامون یک نمودار کشید که وقتی به اخرین داده ها میرسید، اوج میگرفت و بعد یکمی پایین تر میومد و بوم. تموم میشد. بهمون گفت این نمودار بیانگر بهترین روند های داستانی ئه. ذره ذره میرسه به بالا و بعد با یک ذره افت داستان رو جایی پایین تر از اوج اما خیلی بالاتر از شروع؛ رها میکنه.
این کاری بود که هزآر و چهارصد و سه با من کرد. (دوبار شک کردم که الان واقعا ١٤٠٣ ست یا اشتباه میکنم) و از اواخر دی ماه به این طرف، علاوه بر یکی از طولانی ترین زمستونهای زندگیم، با اوجِ ١٤٠٣ هم طرف بودم.